|
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : MR.kave
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . ادامه مطلب ... ![]()
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : MR.kave
یه روز سرد آذر ماه بود که کارم توی شرکت خیلی طول کشید.یک دفعه به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک یازده شبه، خیلی خسته شده بودم ، به سرعت میزم رو جمع و جور کردم و از شرکت خارج شدم ، باد سردی می وزید، سریع به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم، از میدون تجریش رد شدم و از توی خیابونهای ادامه مطلب بروید ادامه مطلب ... ![]()
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : MR.kave
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …: ادامه بروید ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 22:53 :: نويسنده : MR.kave
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ادامه مطلب بروید ادامه مطلب ... ![]() ![]() |